خدایا عاشقان را با غم عشق اشنا کن...

گوناگون...از همه جا از همه رنگ

خدایا عاشقان را با غم عشق اشنا کن...

گوناگون...از همه جا از همه رنگ

یک نکته از دکتر علی شریعتی

یک نکته از دکتر علی شریعتی

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای گفتن،
که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،
و حرفهایی هست برای نگفتن،
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،
و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،
که همچون زبانه های بیقرار آتشند،
و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
و ...
در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
و اگر او را گم کردند، روح را از دورن به آتش می کشند و، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب برمی افروزند.
و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،
که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
هرکسی گمشده ای دارد،
و خدا گمشده ای داشت.
هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.
هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.
هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.
بدانگونه که احساسش می کنند، هست.
انسان یک لفظ است،
که بر زبان آشنا می گذرد،
و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود.
هرکسی کلمه ای است:
که از عقیم ماندن می هراسد،
و در خفقان جنین، خون می خورد،
و کلمه مسیح است،
و در آغاز، هیچ نبود،
کلمه بود،
و آن کلمه، خدا بود

 

دکتر شریعتی

شرحی بر اثار دکتر شریعتی

طواف

خدا ،قلب جهان است،محور وجود است،کانون عالمی است که بر گردش طواف می کند،و تو در این منظومه ،چه در کعبه ،چه در عالم،یک ذره ای،ذره ای در حرکت،هر لحظه جایی،یک حرکت همیشگی،فقط یک وضعی،و هر دم در وضعی ،هماره در تغییر ،در شدن،در طواف و اما همیشه و همه جا،فاصله ات با او ،با کعبه،ثابت!دوری و  نزدیکی ات بسته به این است که در این دایرهٔ گردنده،چه شعاعی را انتخاب کرده باشی.دور یا نزدیک،ولی هرگز به کعبه نمی چسبی ،هرگز در کنار کعبه نمی ایستی،که توقف نیست،که برای تو ثبوت نیست ،که وحدت وجود نیست ،توحید است.گرداب انسان ها بر گرد کعبه چرخ می خورد و آنچه پیدا است،تنها انسان است ،این جا است که می توانی مردم را ببینی و مرد و زن نبینی، این و آن نبینی ،من و او و تو وآنها را نبینی، کلی را ببینی،جزئی را  نبینی،فرد در کلی انسان حل شده است، فناء فرد است،اما نه در خدا،در ما،در انسان،در مردم،بهتر است بگویم:در امت!اما فنایی در جهت خدا ،برای خدا در طواف خدا! 

**************************************************************************

نیایش

§ رحمتی  کن تا ایمان نام و نان برایم نیاورد.

§ قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم تا از آنها باشم که پول دنیا را میگیرند و برای دین کار می کنند و نه از آنها که پول دین را میگیرند و برای دنیا کار میکنند!

§ مرا یاری ده تا جامعه ام را بر سه پایة «کتاب، ترازو، آهن» استوار کنم و دلم را از سه سرچشمة «حقیقت، زیبائی و خیر» سیراب سازم!

§ در برابر هرآنچه انسان ماندن را به تباهی میکشاند، مرا با «نداشتن» و «نخواستن» روئین تن کن!

§ مرا از همه فضائلی که به کار مردم نیاید محروم ساز!

§ مگذار که ایمانم به اسلام و عشقم به خاندان پیامبر مرا با کسبة دین، با حملة تعصب و عملة ارتجاع هم آواز کند!

§ تا به رعایت «مصلحت» «حقیقت» را ذبح شرعی نکنم!

************************************************************************

بسوزم...

چه امید بندم در ابن زندگانی
 که در ناامیدی سر آمد جوانی
 سرآمد جوانی و ما را نیامد
 پیام وفایی از این زندگانی
 
 بنالم زمحنت همه روز تا شام
 بگریم ز حسرت همه شام تا روز
 تو گویی سپندم بر این آتش طور
 بسوزم از این آتش آرزوسوز
 
 بود کاندرین جمع ناآشنایان
 پیامی رساند مرا آشنایی؟
 شنیدم سخن ها زمهر و وفا، لیک
 ندیدم نشانی ز مهر و وفایی
 
 چو کس با زبان دلم آشنا نیست
 چه بهتر که از شِکوه خاموش باشم
 چو یاری مرا نیست همدرد، بهتر
 که از یاد یاران فراموش باشم
 
 ندانم در آن چشم عابدفریبش
 کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست؟
 ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش
 چنین دل شکاف و جگرسوز از چیست؟
 
 ندانم در آن زلفکان پریشان
 دل بی قرار که آرام گیرد؟
 ندانم که از بخت بد، آخر کار
 لبان که از ان لبان کام گیرد؟

************************************************************************

آزادی و تئوکراسی

  حکومت مذهبی رژیمی است که در آن به جای رجال سیاسی، رجال مذهبی (روحانی) مقامات سیاسی و دولتی را اشغال می کنند و به عبارت دیگرحکومت مذهبی یعنی حکومت روحانیون بر ملت. آثار طبیعی چنین حکومتی یکی استبداد است، زیرا روحانی خود را جانشین خدا و مجری اوامر او در زمین می داند و در چنین صورتی مردم حق اظهار نظر و انتقاد و مخالفت با او را ندارند. یک زعیم روحانی خود را به خودی خود زعیم می داند، به اعتبار اینکه روحانی است و عالم دین، نه به اعتبار رای و نظر و تصویب جمهور مردم، بنابراین یک حاکم غیر مسئول است و این مادر استبداد و دیکتاتوری فردی است و چون خود را سایه و نماینده ی خدا می داند، بر جان و مال و ناموس همه مسلط است و در هیچ گونه ستم و تجاوزی تردید به خود راه نمی دهد بلکه رضای خدا را در آن می پندارد؛ گذشته از آن برای مخالف، برای پیروان مذاهب دیگر حتی حق حیات نیز قائل نیست. آنها را مغضوب خدا، گمراه، نجس و دشمن ِ راه دین و حق می شمارد و هر گونه ظلمی را نسبت به آنان عدل خدائی تلقی می کند. خلاصه حکومت مذهبی همان است که در قرون وسطی کشیشان داشتند و ویکتور هوگو آن را به دقت ترسیم کرده است. اما در اسلام چنین بحثی اصولا مطرح نیست زیرا عمال حکومت مذهبی در جامعه ی اسلامی وجود ندارد. سازمانی به نام روحانیت (Clergé) نیست و کسی "روحانی حرفه ای" نمی شود. در اسلام میان مردم و خدا واسطه نیست. هرکس مستقیما با او در تماس است. تحصیل علوم مذهبی در انحصار عده ی خاصی نیست. تحصیل علم بر هر فردی از زن و مرد به قدر لازم واجب است، و اصول اعتقادی مذهب تقلید بردار نیست و تبلیغ مذهبی و اصول اخلاقی یک وظیفه ی عینی و عمومی است و افراد خاصی رسما مامور این کار نیستند. بنابراین آخوند رسمی، روحانیت رسمی، مبلغ رسمی، مقلد رسمی، مفسر رسمی، جانشین رسمی، شفیع و واسطه ی رسمی وجود ندارد. همه سربازند و در عین حال مبلغ خلق و رابط با خالق و متفکر منفرد و مستقل و مسئول اعمال و عقاید و مذهب خویش. این است آن بعد اندیویدوآلیستی و لیبرالیسم انفرادی اسلام که آمریکا افتخار خود را در انتساب دروغین خود بدان مکتب می داند و این است مبنای دمکراسی انسانی که آزادی فرد در برابر قدرت و مرکزیت جامعه تامین می شود.

شمع

***************************************

آخرین فراز زندگی فاطمه به قلم دکتر شریعتی

فاطمه، یک “زن” بود، آن‌چنان که اسلام می‌خواهد که زن باشد. تصویر سیمای او را پیامبر خود رسم کرده بود و او را در کوره‌های سختی و فقر و مبارزه و آموزش‌های عمیق و شگفت انسانی خویش پرورده و ناب ساخته بود.
وی در همه‌ی ابعاد گوناگون “زن بودن” نمونه شده بود.

مظهر یک “دختر”، در برابر پدرش.

مظهر یک “همسر” در برابر شویش.

مظهر یک “مادر” در برابر فرزندانش.

مظهر یک “زن مبارز و مسؤول” در برابر زمانش و سرنوشت جامعه‌اش.

وی خود یک “امام” است، یعنی یک نمونه‌ی مثالی، یک تیپ ایده‌آل برای زن، یک “اسوه”، یک “شاهد” برای هر زنی که می‌خواهد “شدن خویش” را خود انتخاب کند.
او با طفولیت شگفتش، با مبارزه‌ی مدامش در دو جبهه‌ی خارجی و داخلی، در خانه‌ی پدرش، خانه‌ی همسرش، در جامعه‌اش، در اندیشه و رفتار و زندگیش، “چگونه بودن” را به زن پاسخ می‌داد.
نمی‌دانم چه بگویم؟ بسیار گفتم و بسیار ناگفته ماند.
در میان همه جلوه‌های خیره کننده‌ روح بزرگ فاطمه، آنچه بیشتر از همه برای من شگفت‌انگیز است این است که فاطمه همسفر و همگام و هم‌پرواز روح عظیم علی است.
او در کنار علی تنها یک همسر نبود، که علی پس از او همسرانی دیگر نیز داشت. علی در او به دیده یک دوست، یک آشنای دردها و آرمان‌های بزرگش می‌نگریست و انیس خلوت بیکرانه و اسرارآمیزش و همدم تنهایی‌هایش.
این است که علی هم او را به گونه‌ دیگری می‌نگرد و هم فرزندان او را.
پس از فاطمه، علی همسرانی می‌گیرد و از آنان فرزندانی می‌یابد. اما از همان آغاز، فرزندان خویش را که از فاطمه بودند با فرزندان دیگرش جدا می‌کند. اینان را “بنی‌علی” می‌خواند و آنان را “بنی‌فاطمه”.
شگفتا، در برابر پدر، آن هم علی، نسبت فرزند به مادر و پیغمبر نیز دیدیم که او را به گونه‌ی دیگر می‌بیند. از همه‌ی دخترانش تنها به او سخت می‌گیرد، از همه‌ تنها به او تکیه می‌کند. او را ـ در خردسالی ـ مخاطب دعوت بزرگ خویش می‌گیرد.
نمی‌دانم از او چه بگویم؟ چگونه بگویم؟
خواستم از “بوسوئه” تقلید کنم، خطیب نامور فرانسه که روزی در مجلسی با حضور لویی، از “مریم” سخن می‌گفت. گفت: هزار و هفتصد سال است که همه‌ سخنوران عالم درباره مریم داد سخن داده‌اند.
هزار و هفتصد سال است که همه فیلسوفان و متفکران ملت‌ها در شرق و غرب، ارزش‌های مریم را بیان کرده‌اند.
هزار و هفتصد سال است که شاعران جهان در ستایش مریم همه‌ ذوق و قدرت خلاقه‌شان را به کار گرفته‌اند.
هزار و هفتصد سال است که همه‌ هنرمندان، چهره‌نگاران، پیکرسازان بشر، در نشان دادن سیما و حالات مریم هنرمندی‌های اعجاز‌گر کرده‌اند.
اما مجموعه‌ گفته‌ها و اندیشه‌ها و کوشش‌ها و هنرمندی‌های همه در طول این قرن‌های بسیار، به اندازه‌ این کلمه نتوانسته‌اند عظمت‌های مریم را بازگویند که: “مریم، مادر عیسی است”.
و من خواستم با چنین شیوه‌ای از فاطمه بگویم. باز درماندم:
خواستم بگویم، فاطمه دختر خدیجه‌ی بزرگ است.

دیدم فاطمه نیست.

خواستم بگویم، که فاطمه دختر محمد (ص) است.

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم، که فاطمه همسر علی است.

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم، که فاطمه مادر حسین است.

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است.

باز دیدم که فاطمه نیست.

نه، این‌ها همه هست و این همه فاطمه نیست.

فاطمه، فاطمه است.

**********************************************************************۸

دردم درد بیکسی بود...

... پروردگار مهربان من، از دوزخ این بهشت رهایی ام بخش! در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است و هر زمزمه ای بانگ عزایی و هر چشک اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی رنجزای گسترده ای. در هراس دم می زنم، در بیقراری زندگی می کنم و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است. هیچ کس، هیچ چیز در اینجا "به خود" هیچ نیست. "بودن من" بی مخاطب مانده است. من در این بهشت، همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم. "تو قلب بیگانه را می شناسی که خود در سرزمین وجود بیگانه بوده ای!" "کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم...

شریعت پناهی

************************************************************************

دوست داشتن برتر از عشق

 

… آتشهایی که می پزند، آتشهایی که می سازند ؛آتشهای سرد، خنک کننده ،خوب، پاک، روشن،نامرئی، . .. نیرو آن آتش عشق در خدا !! چه کسی به این پی برده است ؟ آتش عشق در روح خدا ، آتشی که همه هستی تجلی آن است ،آتش گرم نیست ،داغ نیست .چرا؟ نیازمندی در آن نیست ،تلاطم در آن نیست، نا استواری ، شک، تزلزل ،

 تردید ،نوسان ، وسواس،اظطراب ... نگرانی ،در آن نیست، اما آتش است ،آتشین تر از همه آتشها .آتشی که پرتو یک زبانه اش آفرینش است، سایه اش آسمان است،جلوه اش کائنات است،گرده خاکستر نازک و اندکش کهکشانها است... چه می گوییم ؟!!!

این آتش عشق در خدا !یعنی چه؟آتش عشق که این جوری نیست ..... پس این آتش دوست داشتن است. آری.        

آتش دوست داشتن است،عجب ! ؟ منهم مثل همه عارف ها و شاعرها حرف میزدم.آتش عشق !؟ آنهم در خدا !؟

نه ، آتش دوست داشتن است که داغ نیست ، سرد نیست، حرارت ندارد؛ چرا؟ که نیازمندی ندارد؛ که غرض ندارد؛ که رسیدن ندارد،که یافتن ندارد،که گم کردن ندارد ، که به دست آوردن ندارد ،که بکار آمدن و بدرد خوردن ندارد...