خدایا عاشقان را با غم عشق اشنا کن...

گوناگون...از همه جا از همه رنگ

خدایا عاشقان را با غم عشق اشنا کن...

گوناگون...از همه جا از همه رنگ

رزم رستم و ویروس

کنون رزم virus و رستم شنو// دگرها شنیدستی این هم شنو
که اسفندیارش یکی disk داد
بگفتا به رستم که ای نیکزاد

در این disk باشد یکی file ناب
که بگرفتم از site افراسیاب

برو حال می کن بدین disk هان!
که هم نون و هم آب باشد در آن

تهمتن روان شد سوی خانه اش
شتابان به دیدار رایانه اش

چو آمد به نزد mini tower اش
بزد ضربه بر دکمه power اش

دگر صبر و آرام و طاقت نداشت
مران disk را در drive اش گذاشت

نکرد هیچ صبر و نداد هیچ لفت
یکی list از root دیسکت گرفت

در ان disk دیدش یکی file بود
بزد enter آنجا و اجرا نمود

کز ان یک demo گشت زان پس عیان
به فیلم و به موزیک و شرح و بیان

به ناگه چنان سیستمش کرد hang
که رستم در آن ماند مبهوت و منگ

چو رستم دگر باره reset نمود
همی کرد هنگ و همان شد که بود

تهمتن کلافه شد و داد زد
ز بخت بد خویش فریاد زد چو تهمینه فریاد رستم شنود
بیامد که لیسانس رایانه بود

بدو گفت رستم همه مشکلش
وز ان disk و برنامه خوشگلش

چو رستم بدو داد قیچی و ریش
یکی bootable دیسک آورد پیش

یکی toolkit اندر آن disk بود
بر آورد آن را و اجرا نمود

همی گشت toolkit هارد اندرش
چو کودک که گردد پی مادرش

به ناگه یکی رمز virus یافت
پی حذف امضای ایشان شتافت

چو virus را نیک بشناختش
مر از boot sector بر انداختش

یکی ضربه زد بر سرش toolkit
که هر بایت ان گشت هشتاد bit

به خاک اندر افکند virus را
تهمتن به رایانه زد بوس را

چنین گفت تهمینه با شوهرش
که این بار بگذشت از پل خرش

دگر باره اما خریت مکن
ز رایانه اصلا تو صحبت مکن

قسم خورد رستم به پروردگار
نگیرد دگر disk از اسفندیار
به نقل از دوره

شعر تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

شعر تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب از فریدون مشیری


ابرم که می آیم ز دریا

روانم در به در صحرا به صحرا
نشان کشتزار تشنه ای کو
که بارانم که بارانم سراپا

پرستوی فراری از بهارم
یک امشب میهمان این دیارم
چو ماه از پشت خرمن ها بر اید
به دیدارم بیا چشم انتظارم

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

به شب فانوس بام تار من بود
گل آبی به گندمزار من بود
اگر با دیگران تابیده امروز
همه دانند روزی یار من بود

نسیم خسته خاطر شکوه آمیز
گلی را می شکوفاند دل آویز
گل سردی گل دوری گل غم
گل صد برگ و ناپیدای پاییز

من و تو ساقه یک ریشه هستیم
نهال نازک یک بیشه هستیم
جدایی مان چه بار آورد ؟ بنگر
شکسته از دم یک تیشه هستیم

سحرگاهی ربودندش به نیرنگ
کمند اندازها از دره تنگ
گوزن کوه ها دردره بی جفت
گدازان سینه می ساید به هر سنگ

سمندم ای سمند آتشین بال
طلایی نعل من ابریشمین یال
چنان رفتی بر این دشت غم آلود
که جز گردت نمی بینم به دنبال

تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامان گرفته
دل من در برم بی تابه امشب

غروبه راه دور وقت تنگه
زمین و آسمان خونابه رنگه
بیابان مست زنگ کاروانهاست
عزیزانم چه هنگام درنگه

ز داغ لاله ها خونه دل من
گلستون شهیدونه دل من
نداره ره به آبادی رفیقون
بیابون در بیابونه دل من

از این کشور به آن کشور چه دوره
چه دوره خانه دلبر چه دوره
به دیدار عزیزان فرصتت باد
که وقت دیدن دیگر چه دوره

متابان گیسوان درهمت را
بشوی ای رود دلواپس غمت را
تن از خورشید پر کن ورنه این شب
بیالاید همه پیچ و خمت را

گلی جا در کنار جو گرفته
گلی ماوا سر گیسو گرفته
بهار است و مرا زینت دشت گلپوش
گلی باید که با من خو گرفته

سحر می اید و در دل غمینم
غمین تز آدم روی زمینم
اگر گهواره شب وا کند روز
کجا خسبم که در خوابت ببینم

نه ره پیدا نه چشم رهگشایی
نه سوسوی چراغ آشنایی
گریزی بایدم از دام این شب
نه پای ای دل نه اسب بادپایی

چرا با باغ این بیداد رفته ست ؟
بهاری نغمه ها از یاد رفته ست ؟
چرا ای بلبلان مانده خاموش
امید گل شدن بر باد رفته ست ؟

به خاکستر چه آتش ها که خفته است
چه ها دراین لبان نا شکفته است
منم آن ساحل خاموش سنگین
که توفان در گریبانش نهفته است

نگاهت آسمانم بود و گم شد
دو چشمت سایبانم بود و گم شد
به زیر آسمان در سایه تو
جهان دردیدگانم بود و گم شد

غم دریا دلان رابا که گویم ؟
کجا غمخوار دریا دل بجویم ؟
دلم دریای خون شد در غم دوست
چگونه دل از این دریا بشویم؟

سبد پر کرده از گل دامن دشت
خوشا صبح بهار و دشت و گلگشت
نسیم عطر گیاه کال در کام
به شهر آمد پیامی داد و بگذشت

نسیمم رهروی بی بازگشتم
غبار آلودگی این سرگذشتم
سراپا یاد رنگ و بوی گلها
دریغا گو غریب کوه و دشتم

تو پاییز پریشم کردی ای گل
پریشان ز پیشم کردی ای گل
به شهر عاشقان تنها شدم من
غریب شهر خویشم کردی ای گل

خوشا پر شور پرواز بهاری
میان گله ابر فراری
به کوهستان طنین قهقهی نیست
دریغا کبک های کوهساری

بهارم می شکوفد در نگاهت
پر از گل گشته جان من به راهت
به بام آرزویم لانه دارند
پرستوهای چشمان سیاهت

شبی ای شعله راهی در تنم کن
زبان سرخ در پیراهنم کن
سراپا گر بزن خاکسترم ساز
در این تاریکی اما روشنم کن

منم چنگی غنوده در غم خویش
به لب خاموش و غوغا در دل ریش
غبار آلود یاد بزم و ساقی
گسسته رشته اما نغمه اندیش

شقایق ها کنار سنگ مردند
بلورین آب ها در ره فسردند
شباهنگام خیل کاکلی ها
از این کوه و کمرها لانه بردند

بهار آمد بهار سبزه بر تن
بهار گل به سر گلبن به دامن
مرا که شبنم اشکی نمانده است
چه سازم گر بیاید خانه من ؟

غباری خیمه بر عالم گرفته
زمین و آسمان ماتم گرفته
چه فصل است این که یخبندان دل هاست
چه شهر است این که خاک غم گرفته ؟

به سان چشمه ساری پاک ماندم
نهان در سنگ و در خاشاک ماندم
هوای آسمان ها در دلم بود
دریغا همنشین خاک ماندم

سحرگاهان که این دشت طلاپوش
سراسر می شود آواز و آغوش
به دامان چمن ای غنچه بنشین
بهارم باش با لبهای خاموش

تو بی من تنگ دل من بی تو دل تنگ
جدایی بین ما فرسنگ فرسنگ
فلک دوری به یاران می پسندد
به خورشیدش بماند داغ این ننگ

پرستوهای شادی پر گرفتند
دل از آبادی ما بر گرفتند
به راه شهرهای آفتابی
زمین سرد پشت سر گرفتند

به گردم گل بهارم چشم مستت
ببینم دور گردن هر دو دستت
من آن مرغم که از بامت پریدم
ندانستم که هستم پای بستت

الا کوهی دلت بی درد بادا
تنورت گرم و آبت سرد بادا
اسیر دست نامردان نمانی
سمندت تیز و یارت مرد بادا

دو تا آهو از این صحرا گذشتند
چه بی آوا چه بی پروا گذشتند
از این صحرای بی حاصل دو آهو
کنار هم ولی تنها گذشتند

مهتاب عشق

میدونید دوستان هرکی تو اسمون دنبال یه چیزی میگرده یا یه چیزیو دوست داره یکی ستاره ها رو یکی ماهو یکی خورشیدو یکی هم مثل من تو شبای تیره و تارش دنبال گوشه ی چشم مهتابه .  بیخیال شعرو بچسبید...

 

 

مهتاب ِ عشق  

 

وقتی که مهتابْْ خانومی

نردبومِ ستاره رو بَر می‌داره

چادرْسفیدِ نورِشو سر می‌کنه

نازشو بیشتر می‌کنه

پنبهء سرد ابرُ پر پر می‌کنه

از پشتِ شب

از پشتِ دیوارِ سیاه

یواش یواش و تُکِ پا

میاد بالا

خوشه های ِ طلایی ِخورشیدْخانم ِخوشْ ‌اَدا

پیشِ گلْ‌خندایِ ماه

جلو زلفایِ پریشون

- که با ناز و شیطونی از پشت چادرِ سفیدش اونا رو کرده بیرون-

حقیر و بی رنگ می‌شه¤

دل تنها و کوچیکم واسه مهتابِ خودم تنگ می‌شه...

***

یادته اون قدیما؟

با هم می‌شستیم روی ماه قصه‌ها

شونه می‌کردم زلفاتو

قصه می‌گفتم واسه مهتابِ شما :

آی قصه قصه قصه

نون و پنیر و پسته

قاصدکای وحشی

بلبلا دسته دسته

خورشید خانم درسته

مهتاب خانم که مسته

تو چشماتون نشسته

پشت غَمُ شکسته ...

شیطونکای بَداَدا

جِلِز وِلِز

توی آتیش عشق ما

جز می‌زدن، دور و برمون یه حصاری از خدا

یه دیوارِ خشت و گل از یه عشقِ پاکِ با صفا

قرار شدش

هر چی که شد

هر کی اومد

هر کی که رفت

حصار ما خراب نشه

دیوار عشق ما شبیه آدما نقشی به روی آب نشه

اما حالا ...

دل تو کوچولو موند و دل من بزرگ شدش تو حسرتا

شبیهِ آدم بدای قصه‌ها ...

*

آخ از این غصه چِقَد نامرده

آخ از این شب که با قلبِ کوچیکت بد کرده...

*

واسه مهتابِ نگات خورشیدخانوم ِ خنده‌هات

واسه مرواریدِ پاکِ گریه‌هات...

آخ که دلم بدجوری تنگه واسه "ما"...

***

وقتی که مهتاب خانمی

نردبومِ ستاره رو بر می‌داره

چادرْسفیدِ نورشو سر می‌کنه...

دیگه هر کار می کنه خب بکنه...

نمی‌بینم

نمی‌دونم

دیگه قصه‌هایِ زلفِ پیچ و تاب خوردهء عاشق کُشِشو نمی‌خونم

برای دیدنِ ماه قصه‌ها

دیگه از تو غصه‌ها در نمیام

ماه خودم رو من می‌خوام ... 

شاعر: ارش محمدی

فراموش شده

مرا کسی نساخت٬ خدا ساخت٬ نه آنچنان که کسی می خواست که من کسی نداشتم ٬کسم خدا بود٬ کس بی کسان !

او بود که مرا ساخت آنچنان که خودش خواست٬ نه از من پرسید٬ نه از آن "من دیگرم"!

......

بهترین فرشته ها همین شیطان بود. مرد و مردانه ایستاد و گفت : نه سجده نمیکنم٬ تو را سجده میکنم اما این آدمکهای کثیفی را که از گل متعفن ساخته ای٬ این موجود ضعیف و نکبتی را که برای شکم چرانیش خدا و بهشت و پرستش و عظمت و بزرگواری و آخرت و حق شناسی و محبت و همه چیز و همه کس را فراموش میکند سجده نمیکنم!

من از نورم٬  ذاتم از آتش پاک و زلال بی دود است٬  من این لجنهای مجسم پلید پست را سجده کنم...؟

.....

الان که خدا و شیطان بیایند و یک نگاهی به این بچه های قابیل بیندازند٬ شیطان سرش را بالا نمیگیرد و سینه اش را جلو   نمی دهد؟ آن رجز "فتبارک الله" برای همین ها بود؟ یا برای قربانیان بی دفاع اینها؟

.....

ناگهان خداوند خدا٬ دستهای بزرگ و زیبایش را٬ دستهایی که معجزه خلقت و حیات از آن دو سرزده اند در سینه فضا پیش آورد ... کوهی از آتش ٬ آتش دیوانه و گدازان و بیقرار در کف دستهای وی پدید آمد ...وحشت همه کائنات را ساکت کرده بود.

ناگهان ندای خداوند خدا٬ هستی را در سکوت عدم فرو برد. ندا آنرا بر کوهها و صحراها و دریاها عرضه میکرد٬ هیچیک را از وحشت یارای پاسخی نبود . دشتهای پهناور دامن فرا چیدند٬ دریاها پا به فرار نهادند٬ همه از برداشتنش سرباز زدند٬ من برداشتم! ما برداشتیم!!

خداوند خدا در شگفت شد و در حالیکه بر چهره اش گل سرخ شادی میشکفت و شهد محبتی از لبخند زیبای لبانش میریخت گفت :      آه! که چه سخت ستمکار نادانی!!