خدایا عاشقان را با غم عشق اشنا کن...

گوناگون...از همه جا از همه رنگ

خدایا عاشقان را با غم عشق اشنا کن...

گوناگون...از همه جا از همه رنگ

پدر دوستت دارم

بسلامتی اون پسری که

10سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت

20 سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت

30 سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه...!!!

باباش گفت چرا گریه میکنی..؟


گفت: آخه اون وقتا دستت نمی لرزید...!

GOD

حکایت عجیبیست رفتار ما

خداوند می بیند و می پوشاند

مردم نمی بینند و فریاد می زنند . . .





دوست داشتنی های الکی

دوست داشتنی های الکی

دیگه داشتم پیر میشدم همه بهم میگفتن کی میخوای زن بگیری داری به 30 سال میرسی بابا دست به کار شو ولی من که دردم بی پولی بود جرات ازدواج کردن رو نداشتم مونده بودم معطل که چیکار کنم آخر سر به توصیه یه کارشناس رفتم بالای شهر. با یه تیپ خوب وموهای روغن زده برای ابراز عشق به یه دختر پول دار البته شخصا'' از این کار خوشم نمیومد ولی چاره ای نبود

زیاد معطل نشدم سوژه موردنظر رو پیدا کردم دختری بودخوش لباس و ظاهری آراسته رفتم جلو و با متانت خاصی سلام کردم و گفتم عذر میخوام من تازه از خارج آمدم و خیابونها رو بلد نیستم میتونم ازشما کمک بگیرم اونم از خدا خواسته با لبخند رضایت خودشو تایید کرد و به همین سادگی دوستی ما آغاز شد و کار به عشق و علاقه های رمانتیک کشیده شد
اون از دارایی های پدرش تعریف میکردو من از ثروت بیشماری که در خارج داشتیم میگفتم بعداز یک ماه بهش گفتم من میخوام از تو خواستگاری کنم دل تو دلش نبود من که فکر میکردم بدجوری عاشقم شده و اگه حقیقت رو بهش بگم جا نمیزنه بهش گفتم من یه رازی دارم که باید بهت بگم اونم گفت بگو ولی من هم میخوام یه چیزی بهت بگم گفتم چیه اول تو بگو در کمال ناباوری گفت من دختری هستم از طبقه پایین جامعه و بهمین خاطر تصمیم گرفتم خودمو دختری پول دار جا بزنم!!! من که بد جوری رو دست خورده بودم مونده بودم گریه کنم یا بخندم!!! وقتی راز منو شنید عین آدمای فلفل خورده شده بود

داستانی کوتاه از عشق محبت و ثروت

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

داستان کوتاه _زندگی

وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرت کردم....

در طبقه دهم زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند!

در طبقه نهم پیتر قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه می کرد!

در طبقه هشتم جولی گریه می کرد،چون نامزدش ترکش کرده بود.

در طبقه هفتم دنی را دیدم که داروی ضد افسردگی هر روزه اش را می خورد!

در طبقهششم هنگ بیکار را دیدم که هنوز هم روزی هفت روزنامه می خرد تابلکه کاری پیدا کند!


درطبقه پنجم آقای وانگ به ظاهر ثروتمند را دیدم که در خلوت حساب بدهکاری هایش را می رسید.

در طبقه چهارم رز را دیدم که باز هم با نامزدش کتک کاری می کرد!

در طبقه سوم پیرمردی را دیدم که چشم به راه است تا شاید کسی به دیدنش بیاید!

در طبقه دوم لی لی را دیدم که به عکس شوهرش که از شش ماه قبل مفقود شده بود... زل زده است!

قبل از پریدن فکر می کردم از همه بیچاره ترم.

اما حالا می دانم که هرکس گرفتاری ها و نگرانی های خودش را دارد.

بعد از دیدن همه فهمیدم که وضعم آن قدرها هم بد نبود!

حالا کسانی که همین الان دیدم دارند به من نگاه می کنند.

فکر می کنم آنها بعد از دیدن من با خودشان فکر می کنند که وضع شان آن قدرها هم بد نیست!!!!

داستان کوتاه ـ ارامش

آرامش

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل , آرامش را تصویر کند . نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند . آن تابلوها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب , رودهای آرام و کودکانی که در خاک می دویدند , رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم برگلبرگ گل سرخ . پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد , اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد . اولی , تصویر دریاچه آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود . در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید , و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه چپ دریاچه ، خانه کوچکی قرار داشت , پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن برمی خواست , که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است . تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود . قله ها تیز و دندانه ای بود . آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود , و ابر ها آبستن آذرخش , تگرگ و باران سیل آسا بود . این تابلو هیچ با تابلو های دیگر ی که برای مسابقه فرستاده بودند , هماهنگی نداشت . اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم جوجه پرنده ای را می دید . آنجا , در میان غرش وحشیانه طوفان گنجشکی ، آرام نشسته بود . پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جایزه بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است . بعد توضیح داد : آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سرو صدا , بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود , چیزی است که می گذارد در میان شرایظ سخت , آرامش در قلب ما حفظ شود . این تنها معنای حقیقی آرامش است .

پیرمرد نابینا

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت... 

برای رسیدن

برای رسیدن فقط یک نفس غیرت بسه

حرفی از ته دل

ای که تا اخر حرف دلم در کنار جویبار کلامم چمپاتمه می زنی . چه می دانی که دلم در


هوای نفست بی نفس گشته و پرپر...


فانوس

شعر عاشقانه_سری جدید

سلام به همه دوستایه گل قدیمی خوب هستید اینم یه شعر البته اسم شاعرش نمی دونم چیه...

ولی کاچی بعض هیچیه


سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا برجاست

سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست

تو یک رویای کوتاهی دعای هر سحر گاهی

شدم خواب عشقت چون مرا اینگونه میخواهی

من ان خاموش خاموشم که با شادی نمی جوشم

ندارم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمی پوشم

دو غم در شکل اوازی شکوه اوج پروازی

نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی

مرا دیوانه می خواهی ز خود بی گانه میخواهی

مرا دل باخته چون مجنون ز من افسانه می خواهی

شدم بیگانه با هستی ز خود بی خودتر از مستی

نگاهم کن نگاهم کن شدم هر انچه میخواستی

بکش ای دل شهامت کن مرا از غصه راحت کن

شدم انگشت نمای خلق مرا تو درس عبرت کن

نکن حرف مرا باور نیابی از من عاشق تر

نمیترسم من از اقرار گذشت اب از سرم دیگر

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست